RSS

مای فاکینگ دریم

18 مهٔ

بهترین لباساش رو پوشیده بود . یک پیراهن سفید با شلوار سیاهی که انگار سانتیمتر به سانتیمترش رو برا خودش دوخته بودن . لباسشو بدون اینکه نیاز باشه با دست مرتب کرد و موهای براق‌شده‌ی سرش را روی سرش کشید . به آرومی با روی انگشتاش به در کوبید و منتظر شد تا در براش باز شه .

در باز شد ، رفیقه‌ی عزیزش بود که با دهانی باز لبخند میزد و بهش خوشامد میگفت . همدیگه رو در آغوش گرفتن و دخترک خیلی گرم پدر و مادرش رو صدا کرد که اونا هم دوست عزیزش رو بشناسن . پدر جلو اومد دست داد و مادر هم مانند اینکه چندین وقته بشنساتش پسر رو در آغوش گرفت . تمام رفتار خوب اونا به خاطر تعریفهایی بود که دخترشون از پسر کرده بود .

پسر خونه رو میشناخت ، به همه جاش آشنایی داشت . اما هیچ کس ازون خانواده نمیدونستن . خودشو خیلی خودمونی نشون داد و پرسید: » پس این داداش کوچولویی که ازش تعریف میکردید چرا خودش رو به من نشون نمیده ؟ »

مادر خندید و گفت : » تو اتاقشه . از اسب چوبی‌ای که براش خریدید واقعا خوشش اومده . همش سرش با اسب گرمه . واقعا که شما پسر خوبی هستید . از انتخاب دخترم واقعا خوشالم . »

– پس فکر کنم که بتونم آروم برم تو اتاقش و ببینمش  تنهایی ؟. من خودم پسر دایی‌ای هم سن و سال اون دارم . میدونم چه طور باهاش حرف بزنم .

پدر و مادر راه رو بهش نشون دادن و اون آروم در زد و تنها داخل شد و در رو بست . پسرک هیچ حواسش به در و ورود جوان نشد. اسب چوبی رو تکون میداد و با صدای بچگونه‌ی 4-5 سالش با اسب حرف میزد .

اولین قانون کشتن این بود  : اولویت به ترتیب سنه  . بچه های زیر 15 سال بیشترین خطر رو برای قاتل دارن .

کمر بندشو خیلی سریع از تو کمرش در آورد دور گردن کودک گره زد و بدون هیچ صدایی و  تو کمترین زمان پسر مرده بود . بغلش کرد و توی تختش گذاشت. اسب چوبی رو برداشت و بیرون از اتاق رفت و بلند گفت :

– بچه ها واقعا معصومند وقتی که خوابن . واقعا پسر زیبایی دارید . مث یه فرشته میمونه با اون موهای لختش که دور سرش ریخته .

پدر خانواده که در کنار مادر توی آشپزخانه ایستاده بود ، حرف رو تایید کرد .  پسر به پدر و مادر نزدیک شد و اسب چوبی رو روی میز کنار آشپزخانه گذاشت و کمتر از چن ثانیه از پشت کمرش یک اسلحه‌ی کوچیک درآورد و با تفنگی که داشت چند گلوله بهشون شلیک کرد. تفنگ کمترین صدارو داشت .و تا جوان روی خودش رو برگردوند رفیقه‌ی خودش رو پشت سرش دید که با چشمان گرد شده بهش خیره شده بود . خیلی سریع دست دختر رو گرفت و با اسب چوبی که از قبل روی میز کناری گذاشته بود چند ضربه به سر دخترک بیچاره وارد کرد و خون از سرش فواره میزد .

از پله ها بالا رفت و اتاقهارو دونه دونه چک کرد ، آخرین اتاق رو باز کرد . پیرمردی وحشتزده وسط اتاق روی زانوش افتاده بود و بهش خیره شده بود . صورت کشیده و دماغ بلندی داشت و سر و وضع پسر با یه اسلحه در دست و لباس خونی معلوم بود که برای عیادتش نیومده .

پیرمرد هیچی نمیگفت ، فقط آروم آروم نزدیک شد ، با زبون بی زبونی خواسته ای داشت .

I beg you my son . You know i have nothing to lose . i have nothing . I know I know . you killed everyone . but have mercy . please . I beg you .

the old man came closer again , and the assassin felt sorry against the old man , and he pulled himself a little back , but the old man came closer .

he didn’t say anything and slowly touched the boy’s pants ,

-What the fuck do you think you are doing ?

he confusingly asked the old man

but the old man didn’t say anything and opened the assassin’s pants buttons and started the exchange .

*this part isn’t a butterfly’s effect , it is censored *

and the old man stayed alive

 
2 دیدگاه

نوشته شده توسط در 18 مِی 2013 در Uncategorized

 

2 پاسخ به “مای فاکینگ دریم

  1. اشکان

    20 سپتامبر 2013 at 1:56 ق.ظ.

    به نظر میاد سه خط اول فاکینگ دریمزهای الهام شده قبل از دیدن اون آدمه تو پارکینگ پروانه باشه

     
    • اشکان

      20 سپتامبر 2013 at 1:57 ق.ظ.

      دریمز خودش جمعه دیگه ها نمیخواد بعدش که !

       

بیان دیدگاه