RSS

یک یا هیچ

03 آوریل

تنها چیزی که وجود داشت یه کویر خالی بود ، پر از شن و سنگ و موجوداتی که از شدت گرما جرات بیرون اومدن از سوراخای خودشونو نداشتن .حتی اون لحظه شاید گرمترین زمانی بود که اون بیابون به خودش دیده بود . شاید تو اون بیابون یه مارمولک بودن بهترین گزینه بود . پسرک قد بلند با موهای مشکی کوتاه داشت و جلوتر از دختر راه میرفت ، دختر هم حتی توان اینو نداشت که موهای قهوه‌ایش که تا شونه هاش هم نمیرسید رو کنار بزنه . حتی نفس کشیدن براشون سخت ترین کار دنیا بود . 1 سالی بود که همو میشناختن و خیلی قبلتر ازون  همدیگر رو زیر نظر داشتن و آشنایی باهم بهترین اتفاق زندگیشون بود ، حداقل چیزی که فکرشو میکردن . کفشای پاره شده‌ی دختر و گرما اتفاق خیلی بد اونوقع نبود ، کسی از گرما قرار نبود بمیره اما از گشنگی چرا . شاید اگه چن ساعتی فقط زنده میموند میتونست بقیه‌ی روزای زندگیش هم ببینه . آرزویی که تمام دلمشغولیِ پسر و دختر بود .

تپه‌های کوتاهی دورشون بود که حتی سایه‌ هم از خودشون نداشتن ، دختر چشمایی رو میدید که اونارو لحظه به لحظه نیگاه میکنن ،و شاید در مورد اونا حرف میزدن و بهشون میخندیدن . لحظه به لحظه فکرایی که تو سرش میگذشت زیاد میشدن. فکر خاطره‌های خوبی که با هم داشتن ، تصمیمایی که با هم گرفته بودن ، شب‌هایی که با هم بودن و مستی‌هایی که با هم داشتن . یادش بود که هفته‌ی گذشته کنار هم خوابیده بودن و پسر وعده داده بود که میخوام مادرم رو ببینی ، مطمئن بود که از دختر از مادرش خوشش میاد . 

حتی فکر اولین قراری که باهم داشتن رو نمیتونست از فکرش دور کنه ، وقتی که به خاطر بارون 45 دقیقه ای دیر رسیده بود و پسر تو کافه رنگ و روش پریده بود و وقتی حرف میزد کلمه‌هاش میلرزید . همیشه به خاطر این جریان پسر رو مسخره میکرد . 

تو همین فکرا بود که روی زمین افتاد ، گرما اذیتش نمیکرد ، اما گشنگی بود که امان اون رو بُریده بود . شاید با این وضعیت یک ساعتی هم نمیتونست دووم بیاره  و پسر هم به دنبال اون از گشنگی تلف میشد . شاید اگه کوچیکترین چیزی بود که میخوردن زنده میموندن . چشمایی که رو تپه‌ها میدید براقتر شده بودن و هزلحظه بهش نزدیکتر میشدن . در یک آن انرژیش برگشت و گفت » عزیزم فکر کنم دیگه چیزی نمونده باشه تو جلو تر برو و من الان میام » پسر سری تکون داد و به راهش ادامه داد ، دختر هم به سختی روی پاش ایستاد و دنبال «عزیز»ش راه افتاد سرعتش رو زیاد کرد تا به نزدیکترین فاصله به پسر رسید . 

چاقویی که از قبل آماده کرده بود رو با همه‌ی قدرتی که داشت تو گردن پسر فرو کرد ، پسر روی زمین افتاد و هیچی نمیتونست بگه ، خون از گردنش فواره میزد و دختر برای اینکه عشقش دیگه زجری نکشه با سنگی با تمام قدرت روی سرش کوبوند . دیگه واقعا پسر مرده بود . 

گوشت ِ ماهیچه‌ی دستش رو کوچیکک کوچیک میکَند و به زور قورت میداد ، نیم ساعتی اینطور تحمل کرد و وقتی که دید انرژیش برگشته به راهش ادامه داد . دیگه اون چشمای ترسناک رو نمیدید و میدونست که رهایی از این کویر نزدیکه . 

 
4 دیدگاه

نوشته شده توسط در 3 آوریل 2013 در Uncategorized

 

4 پاسخ به “یک یا هیچ

  1. عـمـــاد (@emad_h_)

    3 آوریل 2013 at 3:08 ب.ظ.

    فضا سازیش خیلی خوب بود اون بیابون گرمو شنایی که یا برداشتن هر قدمشون از زیر پاشون سرازیر میشدن پایین تله شن ها یا راه رفتن شل و بی حالو قدو قواره ی خمیده از خستگیشون همه شونو حس کردم. حسش قشنگ بود. اخرشو دوس نداشتم ینی شاید داشتم راستش خیلی غافلگیر شدم!
    دوسش دارم پوریا خیلی خوب بود

     
  2. عـمـــاد (@emad_h_)

    3 آوریل 2013 at 3:11 ب.ظ.

    عالی بود پسر!

     
  3. faeze

    3 آوریل 2013 at 11:40 ب.ظ.

    ببین اولاش خوبه.اینکه تجسمش میکنی.پابه پای دختره راه میری.شخصیتشو باور میکنی..ولی اخرش خوب نبود»بنظرم».یعنی حیف اون اول که این اخرش باشه.هم غیر قابل باوره.هم تموم حسی که از اول تا اون لحظه ی فرورفتن چاقو گرفتی یجا میپره..بنظرم بهتر بود هی متنی به همین محتوا ولی نه به این شدت به صورت وهم جلو چش دختره بیاد ولی تهش برگرده به وضعیت فعلیش.یعنی اخرش ی همچین چیزی»دخترک به افکارش پوزخندی زد و به راه سختی که در پیش داشت.به خودش.به پسرک فکر کرد»

     
  4. شیرین

    9 ژوئیه 2013 at 2:07 ب.ظ.

    بسیار عالی!

     

بیان دیدگاه