RSS

بایگانی ماهانه: آوریل 2013

آپارتمان طبقه‌ی چهارم

دستاش پُر ِ میوه و شیرینی بود . رو زمین گذاشتشونو در رو باز کرد و توی خونه رفت  . همسرش رو صدا زد و زن تا صدای شوهر رو شنید از جمع و جور کردن کمد دست کشید و از اتاقی که توش بود بیرون اومد . چن سالی بود که با هم ازدواج کرده بودن ، یکی از دوستاش زن رو بهش معرفی کرده بود و مرد هم برا اینکه تا 33 سالگی هیچ وقت نتونسته بود با کسی ازدواج کنه ، ندیده رد کرده بود . اما مدتی بعد دختر رو همراه با دوستش و خانمش دیده بود و فهمیده بود این همون بوده که ندیده رَدش کرده بود . خیلی سریع با هم ازدواج کرده بودن و هر روز علاقشون نسبت به هم زیاد میشد . زن از اتاق بیرون اومد لبخندی از ته دل زد و عزیز دلش که مردی بود سبزه و بلند قامت رو در آغوش گرفت و بوسه ای رد و بدل کردند .پرسید چی شده که امروز زود اومدی ؟ مرد هم گفت » میدونستم که عصر کلاس داره . مرخصی گرفتم تا تنها فقط خودت رو ببینم .» ـ

ساعت هنوز 11 بود و دخترشون تا عصر مدرسه بود . اونها واقعا خونواده‌ی خوشبختی بودن ، مرد ضبط رو روشن کرد و آهنگ والتسی که اونا عاشقش بودن رو پخش کرد .بدون معتلی فقط با هم میرقصیدن و میرقصیدن و مرد از زندگیش رضایت داشت . 

******

آقا و خانم «آرا» صاحب خونه بودن و بعد از اتفاقایی که برای طبقه‌ی بالاشون افتاده بود ، مدت ها بود که اون آپارتمان رو به هیچ کسی کرایه نمیدادن . دلیلی برای اینکار نداشتن و فقط نمیخواستن تا چن وقتی کسی تو خونشون رفت و آمد داشته باشه . جلوی کاناپه‌ی قهوه‌ای بزرگی که جلوی تلویزیون بود لم داده بودن و تلویزیون میدیدن که صدایی از طبقه‌ی بالا اومد . زن که کوتاه قد و چاق بود به مرد اشاره کرد که صدای تلویزیون رو کم کنه  و به شوهرش گفت » مث که دوباره سرو کلش پیدا شده صدای پا از بالا میاد . » مرد گفت» آخه دیگه باید فهمیده باشه ، اصلا مگه خونوادش نگفتن که دیگه اینجا نمیاد ؟ امکان نداره دوباره اینجا اومده باشه » 

پیرزن از جاش پاشد و شوهرش هم به دنبال اون  از پله ها بالا میرفت و زن با عصبانیت رو به همسرش گفت «، بیا ایناهاش . مگه بهت نگفتم کلید رو عوض کنی ؟ پیر بودی ،  خرفت و کله پوک هم شدی » . این بار سوم درماه بود که این اتفاق افتاده بود و مرد اصلا حوصله‌ی یه دردسر دیگه نداشت

در رو با کلید دومی که دستش بود باز کرد و مستاجر سابقش رو دید که وسط خونه بی هدف درحال رقصیدنه و بازوش رو سفت گرفت . 

*********

با همسرش میرقصید و میرقصید ، صدای ضبط هم اجازه نمیداد که صدای هیچ کس رو بشنوه ، تا اینکه صدای ضبط قطع شد دست کسی رو روی بازوهاش حس کرد و صدای مرد پیری رو شنید  . » آقا شما دیگه شورشو درآوردید «

یکباره کل دنیا دور سرش چرخید ، همه جارو سیاه میدید و چشماش رو بست ، چشماش رو باز کرد همسرش اونجا نبود ، فقط یه سری لوازم قدیمی خاک خورده و لامپهایی که بهشون عنکبوت آویزون شده بود . اونجا اتفاقایی داشت میافتاد که خودش هم نمیدونست چیه . 

هیچی نگفت و ساکت موند ، تازه یه سری چیزا داشت یادش میومد ، پیرمرد هنوز بازوش رو گرفته بود و اون رو ازون خونه‌ی خاک خورده بیرون میکشید .پیرزن هم اونارو دنبال میکرد و مدام حرف از قفلهای عوض نشده و بی عرضگی شوهرش میزد . 

پیرمرد گفت » درکت میکنم پسرم اما همه چی تموم شده ، بعد ازون اتفاق منم اون آدم سابق نیستم ،چه برسه به تو که سرپرست اون خونواده بودی ، بیا و همه چی رو از اول شروع کن . بیا و هوای دخترت رو داشته باش . شاید مادر نداشته باشه ، اما بی‌پدرش نکن . » 

این حرفارو میزد و خیلی محترمانه مرد رو از خونه بیرون انداخت .

مرد جوان که ریشهای بلند و سری از ته تراشیده داشت ،  با شوکی عظیم کوچه رو طی میکرد و فقط به این فکر بودکه کاش میشد همیشه در خاطرات زندگی کرد  و توشون گم شد. 

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 7 آوریل 2013 در Uncategorized

 

ایستگاه اتوبوس خیابان سی و سوم

توی ایستگاه اتوبوس وایساده بود ، به اطراف نیگاه میکرد . هر لحظه احتمال اومدن اتوبوس بود . به مچ دستاش مطابق عادت نیگاه کرد و یادش افتاد که ساعتش رو توی خونه جا گذاشته بود . 

خیابون سی و سوم خیابون پهنی بود تو یه محله‌ی خلوت ، ایستگاه اتوبوسی داشت که چند خط اتوبوس ازونجا رد میشد . ایستگاه آهنی بود و رنگش رفته بود و زنگ جای رنگارو گرفته بود . 

پسرک که امید برای اومدن اتوبوس رو از دست داده بود . روی صندلی نشست ، به آسمون نیگاه کردو به قبل از آمدن به ایستگاه فکر کرد . ، فقط  قرار بود به خاطر ناراحتیش به مکانی بره که آدمای آشنارو نبینه و بتونه قدم بزنه . در همین افکار بود که رشته‌ی افکارش پاره شد و باز به پیچی که اتوبوس ازون میومد نیگاه کرد. ماشین هارو میدید که رد میشدن ،قیافه‌ی آدمای تو ماشینها معلوم نبود . برا اینکه مطمئن شه به تابلوی ایستگاه نیگاه کرد و مطمئن شد که ایستگاه رو درست اومده.

قصد کرد که از مغازه‌ای که در نزدیکی ایستگاه اتوبوس بود ، سیگاری بخره ، اما با خودش فکر کرد که این بار دیگه اتوبوس میاد و مطمئن بود تا پاش رو تو مغازه بزاره اتوبوس رو از دست میده . نمیخواست تمام صبرهایی که کرده از بین بره . چن دقیقه‌ای اینطور گذشت . کلافه شده بود و میخواست تاکسی‌ای بگیره اما غرورش اجازه نمیداد . 

مدتها تو اون ایستگاه کوچک پَرسه میزد به اینور و اونور نیگاه میکرد . زمانش از دستش در رفته بود و فقط میدونست که  خیلی وقته اونجاس . زمانِ موندنش از دست هر آدمی در رفته بود . گاهی آدمای جدیدی تو اون ایستگاه میومدن بهشون نیگاه میکرد و خوشحال بود که تنها نیست ، تو این فکرا بود که اتوبوسی از راه میرسید . پسر هم خوشحال میشد ،می‌ایستاد و تا نوشته‌ی جلوی اتوبوس رو میدید ، میفهمید که اتوبوس به جایی دیگه میره .فردِ هم ایستگاهیش سوار میشد و اون دوباره تنها میشد . خیلی موقعها میخواست با آدمای تو ایستگاه صحبت کنه ، اما جراتش رو نداشت ، خجالت میکشید و شاید کسی دهنش رو با نخی نامرئی دوخته بود .

خیلی موقعها دختری میومد ، دختر رو با اینکه نمیشناخت و دفعه اولش بود که میدید بهش علاقه‌مند میشد ، اما جرات اینکه سوار اتوبوس دیگه بشه رو نداشت و عشق لحظه‌ایش رو دنبال کنه . اون مطمئن بود که اتوبوس به زودی میاد . بعضی موقعها هم  با خودش میگفت که تا دَه میشمرم و مطمئنم که تا اون موقع اتوبوس میاد اعداد رو تا ده کش میداد . بین شِش و هفت فاصله مینداخت تا اینکه ده نشه . اما باز هم ده میشد و اتوبوس نمیومد .

پسرک خیلی وقت بود که اونجا بود ، زمان هرچیزی از دستش رفته بود . بیشتر از هرزمانی که فکرشو بکنید اونجا بود . هزاران ماشین از روبروش رد شده بود ، هزاران فرد که تو اون ایستگاه هم ایستگاهیش بودن  سوار اتوبوسهایی که میخواستن شده بودن و اون هنوز همونجا بود  و امید داشت . امید داشت که اتوبوس میاد . 

«و پسرک هنوز امید داره که هر آن ممکنه اتوبوس بیاد » 

 
۱ دیدگاه

نوشته شده توسط در 4 آوریل 2013 در Uncategorized

 

یک یا هیچ

تنها چیزی که وجود داشت یه کویر خالی بود ، پر از شن و سنگ و موجوداتی که از شدت گرما جرات بیرون اومدن از سوراخای خودشونو نداشتن .حتی اون لحظه شاید گرمترین زمانی بود که اون بیابون به خودش دیده بود . شاید تو اون بیابون یه مارمولک بودن بهترین گزینه بود . پسرک قد بلند با موهای مشکی کوتاه داشت و جلوتر از دختر راه میرفت ، دختر هم حتی توان اینو نداشت که موهای قهوه‌ایش که تا شونه هاش هم نمیرسید رو کنار بزنه . حتی نفس کشیدن براشون سخت ترین کار دنیا بود . 1 سالی بود که همو میشناختن و خیلی قبلتر ازون  همدیگر رو زیر نظر داشتن و آشنایی باهم بهترین اتفاق زندگیشون بود ، حداقل چیزی که فکرشو میکردن . کفشای پاره شده‌ی دختر و گرما اتفاق خیلی بد اونوقع نبود ، کسی از گرما قرار نبود بمیره اما از گشنگی چرا . شاید اگه چن ساعتی فقط زنده میموند میتونست بقیه‌ی روزای زندگیش هم ببینه . آرزویی که تمام دلمشغولیِ پسر و دختر بود .

تپه‌های کوتاهی دورشون بود که حتی سایه‌ هم از خودشون نداشتن ، دختر چشمایی رو میدید که اونارو لحظه به لحظه نیگاه میکنن ،و شاید در مورد اونا حرف میزدن و بهشون میخندیدن . لحظه به لحظه فکرایی که تو سرش میگذشت زیاد میشدن. فکر خاطره‌های خوبی که با هم داشتن ، تصمیمایی که با هم گرفته بودن ، شب‌هایی که با هم بودن و مستی‌هایی که با هم داشتن . یادش بود که هفته‌ی گذشته کنار هم خوابیده بودن و پسر وعده داده بود که میخوام مادرم رو ببینی ، مطمئن بود که از دختر از مادرش خوشش میاد . 

حتی فکر اولین قراری که باهم داشتن رو نمیتونست از فکرش دور کنه ، وقتی که به خاطر بارون 45 دقیقه ای دیر رسیده بود و پسر تو کافه رنگ و روش پریده بود و وقتی حرف میزد کلمه‌هاش میلرزید . همیشه به خاطر این جریان پسر رو مسخره میکرد . 

تو همین فکرا بود که روی زمین افتاد ، گرما اذیتش نمیکرد ، اما گشنگی بود که امان اون رو بُریده بود . شاید با این وضعیت یک ساعتی هم نمیتونست دووم بیاره  و پسر هم به دنبال اون از گشنگی تلف میشد . شاید اگه کوچیکترین چیزی بود که میخوردن زنده میموندن . چشمایی که رو تپه‌ها میدید براقتر شده بودن و هزلحظه بهش نزدیکتر میشدن . در یک آن انرژیش برگشت و گفت » عزیزم فکر کنم دیگه چیزی نمونده باشه تو جلو تر برو و من الان میام » پسر سری تکون داد و به راهش ادامه داد ، دختر هم به سختی روی پاش ایستاد و دنبال «عزیز»ش راه افتاد سرعتش رو زیاد کرد تا به نزدیکترین فاصله به پسر رسید . 

چاقویی که از قبل آماده کرده بود رو با همه‌ی قدرتی که داشت تو گردن پسر فرو کرد ، پسر روی زمین افتاد و هیچی نمیتونست بگه ، خون از گردنش فواره میزد و دختر برای اینکه عشقش دیگه زجری نکشه با سنگی با تمام قدرت روی سرش کوبوند . دیگه واقعا پسر مرده بود . 

گوشت ِ ماهیچه‌ی دستش رو کوچیکک کوچیک میکَند و به زور قورت میداد ، نیم ساعتی اینطور تحمل کرد و وقتی که دید انرژیش برگشته به راهش ادامه داد . دیگه اون چشمای ترسناک رو نمیدید و میدونست که رهایی از این کویر نزدیکه . 

 
4 دیدگاه

نوشته شده توسط در 3 آوریل 2013 در Uncategorized