دستاش پُر ِ میوه و شیرینی بود . رو زمین گذاشتشونو در رو باز کرد و توی خونه رفت . همسرش رو صدا زد و زن تا صدای شوهر رو شنید از جمع و جور کردن کمد دست کشید و از اتاقی که توش بود بیرون اومد . چن سالی بود که با هم ازدواج کرده بودن ، یکی از دوستاش زن رو بهش معرفی کرده بود و مرد هم برا اینکه تا 33 سالگی هیچ وقت نتونسته بود با کسی ازدواج کنه ، ندیده رد کرده بود . اما مدتی بعد دختر رو همراه با دوستش و خانمش دیده بود و فهمیده بود این همون بوده که ندیده رَدش کرده بود . خیلی سریع با هم ازدواج کرده بودن و هر روز علاقشون نسبت به هم زیاد میشد . زن از اتاق بیرون اومد لبخندی از ته دل زد و عزیز دلش که مردی بود سبزه و بلند قامت رو در آغوش گرفت و بوسه ای رد و بدل کردند .پرسید چی شده که امروز زود اومدی ؟ مرد هم گفت » میدونستم که عصر کلاس داره . مرخصی گرفتم تا تنها فقط خودت رو ببینم .» ـ
ساعت هنوز 11 بود و دخترشون تا عصر مدرسه بود . اونها واقعا خونوادهی خوشبختی بودن ، مرد ضبط رو روشن کرد و آهنگ والتسی که اونا عاشقش بودن رو پخش کرد .بدون معتلی فقط با هم میرقصیدن و میرقصیدن و مرد از زندگیش رضایت داشت .
******
آقا و خانم «آرا» صاحب خونه بودن و بعد از اتفاقایی که برای طبقهی بالاشون افتاده بود ، مدت ها بود که اون آپارتمان رو به هیچ کسی کرایه نمیدادن . دلیلی برای اینکار نداشتن و فقط نمیخواستن تا چن وقتی کسی تو خونشون رفت و آمد داشته باشه . جلوی کاناپهی قهوهای بزرگی که جلوی تلویزیون بود لم داده بودن و تلویزیون میدیدن که صدایی از طبقهی بالا اومد . زن که کوتاه قد و چاق بود به مرد اشاره کرد که صدای تلویزیون رو کم کنه و به شوهرش گفت » مث که دوباره سرو کلش پیدا شده صدای پا از بالا میاد . » مرد گفت» آخه دیگه باید فهمیده باشه ، اصلا مگه خونوادش نگفتن که دیگه اینجا نمیاد ؟ امکان نداره دوباره اینجا اومده باشه »
پیرزن از جاش پاشد و شوهرش هم به دنبال اون از پله ها بالا میرفت و زن با عصبانیت رو به همسرش گفت «، بیا ایناهاش . مگه بهت نگفتم کلید رو عوض کنی ؟ پیر بودی ، خرفت و کله پوک هم شدی » . این بار سوم درماه بود که این اتفاق افتاده بود و مرد اصلا حوصلهی یه دردسر دیگه نداشت
در رو با کلید دومی که دستش بود باز کرد و مستاجر سابقش رو دید که وسط خونه بی هدف درحال رقصیدنه و بازوش رو سفت گرفت .
*********
با همسرش میرقصید و میرقصید ، صدای ضبط هم اجازه نمیداد که صدای هیچ کس رو بشنوه ، تا اینکه صدای ضبط قطع شد دست کسی رو روی بازوهاش حس کرد و صدای مرد پیری رو شنید . » آقا شما دیگه شورشو درآوردید «
یکباره کل دنیا دور سرش چرخید ، همه جارو سیاه میدید و چشماش رو بست ، چشماش رو باز کرد همسرش اونجا نبود ، فقط یه سری لوازم قدیمی خاک خورده و لامپهایی که بهشون عنکبوت آویزون شده بود . اونجا اتفاقایی داشت میافتاد که خودش هم نمیدونست چیه .
هیچی نگفت و ساکت موند ، تازه یه سری چیزا داشت یادش میومد ، پیرمرد هنوز بازوش رو گرفته بود و اون رو ازون خونهی خاک خورده بیرون میکشید .پیرزن هم اونارو دنبال میکرد و مدام حرف از قفلهای عوض نشده و بی عرضگی شوهرش میزد .
پیرمرد گفت » درکت میکنم پسرم اما همه چی تموم شده ، بعد ازون اتفاق منم اون آدم سابق نیستم ،چه برسه به تو که سرپرست اون خونواده بودی ، بیا و همه چی رو از اول شروع کن . بیا و هوای دخترت رو داشته باش . شاید مادر نداشته باشه ، اما بیپدرش نکن . »
این حرفارو میزد و خیلی محترمانه مرد رو از خونه بیرون انداخت .
مرد جوان که ریشهای بلند و سری از ته تراشیده داشت ، با شوکی عظیم کوچه رو طی میکرد و فقط به این فکر بودکه کاش میشد همیشه در خاطرات زندگی کرد و توشون گم شد.