توی ایستگاه اتوبوس وایساده بود ، به اطراف نیگاه میکرد . هر لحظه احتمال اومدن اتوبوس بود . به مچ دستاش مطابق عادت نیگاه کرد و یادش افتاد که ساعتش رو توی خونه جا گذاشته بود .
خیابون سی و سوم خیابون پهنی بود تو یه محلهی خلوت ، ایستگاه اتوبوسی داشت که چند خط اتوبوس ازونجا رد میشد . ایستگاه آهنی بود و رنگش رفته بود و زنگ جای رنگارو گرفته بود .
پسرک که امید برای اومدن اتوبوس رو از دست داده بود . روی صندلی نشست ، به آسمون نیگاه کردو به قبل از آمدن به ایستگاه فکر کرد . ، فقط قرار بود به خاطر ناراحتیش به مکانی بره که آدمای آشنارو نبینه و بتونه قدم بزنه . در همین افکار بود که رشتهی افکارش پاره شد و باز به پیچی که اتوبوس ازون میومد نیگاه کرد. ماشین هارو میدید که رد میشدن ،قیافهی آدمای تو ماشینها معلوم نبود . برا اینکه مطمئن شه به تابلوی ایستگاه نیگاه کرد و مطمئن شد که ایستگاه رو درست اومده.
قصد کرد که از مغازهای که در نزدیکی ایستگاه اتوبوس بود ، سیگاری بخره ، اما با خودش فکر کرد که این بار دیگه اتوبوس میاد و مطمئن بود تا پاش رو تو مغازه بزاره اتوبوس رو از دست میده . نمیخواست تمام صبرهایی که کرده از بین بره . چن دقیقهای اینطور گذشت . کلافه شده بود و میخواست تاکسیای بگیره اما غرورش اجازه نمیداد .
مدتها تو اون ایستگاه کوچک پَرسه میزد به اینور و اونور نیگاه میکرد . زمانش از دستش در رفته بود و فقط میدونست که خیلی وقته اونجاس . زمانِ موندنش از دست هر آدمی در رفته بود . گاهی آدمای جدیدی تو اون ایستگاه میومدن بهشون نیگاه میکرد و خوشحال بود که تنها نیست ، تو این فکرا بود که اتوبوسی از راه میرسید . پسر هم خوشحال میشد ،میایستاد و تا نوشتهی جلوی اتوبوس رو میدید ، میفهمید که اتوبوس به جایی دیگه میره .فردِ هم ایستگاهیش سوار میشد و اون دوباره تنها میشد . خیلی موقعها میخواست با آدمای تو ایستگاه صحبت کنه ، اما جراتش رو نداشت ، خجالت میکشید و شاید کسی دهنش رو با نخی نامرئی دوخته بود .
خیلی موقعها دختری میومد ، دختر رو با اینکه نمیشناخت و دفعه اولش بود که میدید بهش علاقهمند میشد ، اما جرات اینکه سوار اتوبوس دیگه بشه رو نداشت و عشق لحظهایش رو دنبال کنه . اون مطمئن بود که اتوبوس به زودی میاد . بعضی موقعها هم با خودش میگفت که تا دَه میشمرم و مطمئنم که تا اون موقع اتوبوس میاد اعداد رو تا ده کش میداد . بین شِش و هفت فاصله مینداخت تا اینکه ده نشه . اما باز هم ده میشد و اتوبوس نمیومد .
پسرک خیلی وقت بود که اونجا بود ، زمان هرچیزی از دستش رفته بود . بیشتر از هرزمانی که فکرشو بکنید اونجا بود . هزاران ماشین از روبروش رد شده بود ، هزاران فرد که تو اون ایستگاه هم ایستگاهیش بودن سوار اتوبوسهایی که میخواستن شده بودن و اون هنوز همونجا بود و امید داشت . امید داشت که اتوبوس میاد .
«و پسرک هنوز امید داره که هر آن ممکنه اتوبوس بیاد »
عـمـــاد (@emad_h_)
4 آوریل 2013 at 10:33 ب.ظ.
شروع خیلی خیلی جالبی داره دوسش دارم مثه یه صحنه از فیلم با تمام جزییاتشو میشه تصور کرد توصیفات به اندازه و دقیق ادمو به تصویرسازی وادار میکنه ایده هات خیلی خوبو قشنگن پوریا من خیلی دوسش دارم