RSS

مای فاکینگ دریم

بهترین لباساش رو پوشیده بود . یک پیراهن سفید با شلوار سیاهی که انگار سانتیمتر به سانتیمترش رو برا خودش دوخته بودن . لباسشو بدون اینکه نیاز باشه با دست مرتب کرد و موهای براق‌شده‌ی سرش را روی سرش کشید . به آرومی با روی انگشتاش به در کوبید و منتظر شد تا در براش باز شه .

در باز شد ، رفیقه‌ی عزیزش بود که با دهانی باز لبخند میزد و بهش خوشامد میگفت . همدیگه رو در آغوش گرفتن و دخترک خیلی گرم پدر و مادرش رو صدا کرد که اونا هم دوست عزیزش رو بشناسن . پدر جلو اومد دست داد و مادر هم مانند اینکه چندین وقته بشنساتش پسر رو در آغوش گرفت . تمام رفتار خوب اونا به خاطر تعریفهایی بود که دخترشون از پسر کرده بود .

پسر خونه رو میشناخت ، به همه جاش آشنایی داشت . اما هیچ کس ازون خانواده نمیدونستن . خودشو خیلی خودمونی نشون داد و پرسید: » پس این داداش کوچولویی که ازش تعریف میکردید چرا خودش رو به من نشون نمیده ؟ »

مادر خندید و گفت : » تو اتاقشه . از اسب چوبی‌ای که براش خریدید واقعا خوشش اومده . همش سرش با اسب گرمه . واقعا که شما پسر خوبی هستید . از انتخاب دخترم واقعا خوشالم . »

– پس فکر کنم که بتونم آروم برم تو اتاقش و ببینمش  تنهایی ؟. من خودم پسر دایی‌ای هم سن و سال اون دارم . میدونم چه طور باهاش حرف بزنم .

پدر و مادر راه رو بهش نشون دادن و اون آروم در زد و تنها داخل شد و در رو بست . پسرک هیچ حواسش به در و ورود جوان نشد. اسب چوبی رو تکون میداد و با صدای بچگونه‌ی 4-5 سالش با اسب حرف میزد .

اولین قانون کشتن این بود  : اولویت به ترتیب سنه  . بچه های زیر 15 سال بیشترین خطر رو برای قاتل دارن .

کمر بندشو خیلی سریع از تو کمرش در آورد دور گردن کودک گره زد و بدون هیچ صدایی و  تو کمترین زمان پسر مرده بود . بغلش کرد و توی تختش گذاشت. اسب چوبی رو برداشت و بیرون از اتاق رفت و بلند گفت :

– بچه ها واقعا معصومند وقتی که خوابن . واقعا پسر زیبایی دارید . مث یه فرشته میمونه با اون موهای لختش که دور سرش ریخته .

پدر خانواده که در کنار مادر توی آشپزخانه ایستاده بود ، حرف رو تایید کرد .  پسر به پدر و مادر نزدیک شد و اسب چوبی رو روی میز کنار آشپزخانه گذاشت و کمتر از چن ثانیه از پشت کمرش یک اسلحه‌ی کوچیک درآورد و با تفنگی که داشت چند گلوله بهشون شلیک کرد. تفنگ کمترین صدارو داشت .و تا جوان روی خودش رو برگردوند رفیقه‌ی خودش رو پشت سرش دید که با چشمان گرد شده بهش خیره شده بود . خیلی سریع دست دختر رو گرفت و با اسب چوبی که از قبل روی میز کناری گذاشته بود چند ضربه به سر دخترک بیچاره وارد کرد و خون از سرش فواره میزد .

از پله ها بالا رفت و اتاقهارو دونه دونه چک کرد ، آخرین اتاق رو باز کرد . پیرمردی وحشتزده وسط اتاق روی زانوش افتاده بود و بهش خیره شده بود . صورت کشیده و دماغ بلندی داشت و سر و وضع پسر با یه اسلحه در دست و لباس خونی معلوم بود که برای عیادتش نیومده .

پیرمرد هیچی نمیگفت ، فقط آروم آروم نزدیک شد ، با زبون بی زبونی خواسته ای داشت .

I beg you my son . You know i have nothing to lose . i have nothing . I know I know . you killed everyone . but have mercy . please . I beg you .

the old man came closer again , and the assassin felt sorry against the old man , and he pulled himself a little back , but the old man came closer .

he didn’t say anything and slowly touched the boy’s pants ,

-What the fuck do you think you are doing ?

he confusingly asked the old man

but the old man didn’t say anything and opened the assassin’s pants buttons and started the exchange .

*this part isn’t a butterfly’s effect , it is censored *

and the old man stayed alive

 
2 دیدگاه

نوشته شده توسط در 18 مِی 2013 در Uncategorized

 

آپارتمان طبقه‌ی چهارم

دستاش پُر ِ میوه و شیرینی بود . رو زمین گذاشتشونو در رو باز کرد و توی خونه رفت  . همسرش رو صدا زد و زن تا صدای شوهر رو شنید از جمع و جور کردن کمد دست کشید و از اتاقی که توش بود بیرون اومد . چن سالی بود که با هم ازدواج کرده بودن ، یکی از دوستاش زن رو بهش معرفی کرده بود و مرد هم برا اینکه تا 33 سالگی هیچ وقت نتونسته بود با کسی ازدواج کنه ، ندیده رد کرده بود . اما مدتی بعد دختر رو همراه با دوستش و خانمش دیده بود و فهمیده بود این همون بوده که ندیده رَدش کرده بود . خیلی سریع با هم ازدواج کرده بودن و هر روز علاقشون نسبت به هم زیاد میشد . زن از اتاق بیرون اومد لبخندی از ته دل زد و عزیز دلش که مردی بود سبزه و بلند قامت رو در آغوش گرفت و بوسه ای رد و بدل کردند .پرسید چی شده که امروز زود اومدی ؟ مرد هم گفت » میدونستم که عصر کلاس داره . مرخصی گرفتم تا تنها فقط خودت رو ببینم .» ـ

ساعت هنوز 11 بود و دخترشون تا عصر مدرسه بود . اونها واقعا خونواده‌ی خوشبختی بودن ، مرد ضبط رو روشن کرد و آهنگ والتسی که اونا عاشقش بودن رو پخش کرد .بدون معتلی فقط با هم میرقصیدن و میرقصیدن و مرد از زندگیش رضایت داشت . 

******

آقا و خانم «آرا» صاحب خونه بودن و بعد از اتفاقایی که برای طبقه‌ی بالاشون افتاده بود ، مدت ها بود که اون آپارتمان رو به هیچ کسی کرایه نمیدادن . دلیلی برای اینکار نداشتن و فقط نمیخواستن تا چن وقتی کسی تو خونشون رفت و آمد داشته باشه . جلوی کاناپه‌ی قهوه‌ای بزرگی که جلوی تلویزیون بود لم داده بودن و تلویزیون میدیدن که صدایی از طبقه‌ی بالا اومد . زن که کوتاه قد و چاق بود به مرد اشاره کرد که صدای تلویزیون رو کم کنه  و به شوهرش گفت » مث که دوباره سرو کلش پیدا شده صدای پا از بالا میاد . » مرد گفت» آخه دیگه باید فهمیده باشه ، اصلا مگه خونوادش نگفتن که دیگه اینجا نمیاد ؟ امکان نداره دوباره اینجا اومده باشه » 

پیرزن از جاش پاشد و شوهرش هم به دنبال اون  از پله ها بالا میرفت و زن با عصبانیت رو به همسرش گفت «، بیا ایناهاش . مگه بهت نگفتم کلید رو عوض کنی ؟ پیر بودی ،  خرفت و کله پوک هم شدی » . این بار سوم درماه بود که این اتفاق افتاده بود و مرد اصلا حوصله‌ی یه دردسر دیگه نداشت

در رو با کلید دومی که دستش بود باز کرد و مستاجر سابقش رو دید که وسط خونه بی هدف درحال رقصیدنه و بازوش رو سفت گرفت . 

*********

با همسرش میرقصید و میرقصید ، صدای ضبط هم اجازه نمیداد که صدای هیچ کس رو بشنوه ، تا اینکه صدای ضبط قطع شد دست کسی رو روی بازوهاش حس کرد و صدای مرد پیری رو شنید  . » آقا شما دیگه شورشو درآوردید «

یکباره کل دنیا دور سرش چرخید ، همه جارو سیاه میدید و چشماش رو بست ، چشماش رو باز کرد همسرش اونجا نبود ، فقط یه سری لوازم قدیمی خاک خورده و لامپهایی که بهشون عنکبوت آویزون شده بود . اونجا اتفاقایی داشت میافتاد که خودش هم نمیدونست چیه . 

هیچی نگفت و ساکت موند ، تازه یه سری چیزا داشت یادش میومد ، پیرمرد هنوز بازوش رو گرفته بود و اون رو ازون خونه‌ی خاک خورده بیرون میکشید .پیرزن هم اونارو دنبال میکرد و مدام حرف از قفلهای عوض نشده و بی عرضگی شوهرش میزد . 

پیرمرد گفت » درکت میکنم پسرم اما همه چی تموم شده ، بعد ازون اتفاق منم اون آدم سابق نیستم ،چه برسه به تو که سرپرست اون خونواده بودی ، بیا و همه چی رو از اول شروع کن . بیا و هوای دخترت رو داشته باش . شاید مادر نداشته باشه ، اما بی‌پدرش نکن . » 

این حرفارو میزد و خیلی محترمانه مرد رو از خونه بیرون انداخت .

مرد جوان که ریشهای بلند و سری از ته تراشیده داشت ،  با شوکی عظیم کوچه رو طی میکرد و فقط به این فکر بودکه کاش میشد همیشه در خاطرات زندگی کرد  و توشون گم شد. 

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 7 آوریل 2013 در Uncategorized

 

ایستگاه اتوبوس خیابان سی و سوم

توی ایستگاه اتوبوس وایساده بود ، به اطراف نیگاه میکرد . هر لحظه احتمال اومدن اتوبوس بود . به مچ دستاش مطابق عادت نیگاه کرد و یادش افتاد که ساعتش رو توی خونه جا گذاشته بود . 

خیابون سی و سوم خیابون پهنی بود تو یه محله‌ی خلوت ، ایستگاه اتوبوسی داشت که چند خط اتوبوس ازونجا رد میشد . ایستگاه آهنی بود و رنگش رفته بود و زنگ جای رنگارو گرفته بود . 

پسرک که امید برای اومدن اتوبوس رو از دست داده بود . روی صندلی نشست ، به آسمون نیگاه کردو به قبل از آمدن به ایستگاه فکر کرد . ، فقط  قرار بود به خاطر ناراحتیش به مکانی بره که آدمای آشنارو نبینه و بتونه قدم بزنه . در همین افکار بود که رشته‌ی افکارش پاره شد و باز به پیچی که اتوبوس ازون میومد نیگاه کرد. ماشین هارو میدید که رد میشدن ،قیافه‌ی آدمای تو ماشینها معلوم نبود . برا اینکه مطمئن شه به تابلوی ایستگاه نیگاه کرد و مطمئن شد که ایستگاه رو درست اومده.

قصد کرد که از مغازه‌ای که در نزدیکی ایستگاه اتوبوس بود ، سیگاری بخره ، اما با خودش فکر کرد که این بار دیگه اتوبوس میاد و مطمئن بود تا پاش رو تو مغازه بزاره اتوبوس رو از دست میده . نمیخواست تمام صبرهایی که کرده از بین بره . چن دقیقه‌ای اینطور گذشت . کلافه شده بود و میخواست تاکسی‌ای بگیره اما غرورش اجازه نمیداد . 

مدتها تو اون ایستگاه کوچک پَرسه میزد به اینور و اونور نیگاه میکرد . زمانش از دستش در رفته بود و فقط میدونست که  خیلی وقته اونجاس . زمانِ موندنش از دست هر آدمی در رفته بود . گاهی آدمای جدیدی تو اون ایستگاه میومدن بهشون نیگاه میکرد و خوشحال بود که تنها نیست ، تو این فکرا بود که اتوبوسی از راه میرسید . پسر هم خوشحال میشد ،می‌ایستاد و تا نوشته‌ی جلوی اتوبوس رو میدید ، میفهمید که اتوبوس به جایی دیگه میره .فردِ هم ایستگاهیش سوار میشد و اون دوباره تنها میشد . خیلی موقعها میخواست با آدمای تو ایستگاه صحبت کنه ، اما جراتش رو نداشت ، خجالت میکشید و شاید کسی دهنش رو با نخی نامرئی دوخته بود .

خیلی موقعها دختری میومد ، دختر رو با اینکه نمیشناخت و دفعه اولش بود که میدید بهش علاقه‌مند میشد ، اما جرات اینکه سوار اتوبوس دیگه بشه رو نداشت و عشق لحظه‌ایش رو دنبال کنه . اون مطمئن بود که اتوبوس به زودی میاد . بعضی موقعها هم  با خودش میگفت که تا دَه میشمرم و مطمئنم که تا اون موقع اتوبوس میاد اعداد رو تا ده کش میداد . بین شِش و هفت فاصله مینداخت تا اینکه ده نشه . اما باز هم ده میشد و اتوبوس نمیومد .

پسرک خیلی وقت بود که اونجا بود ، زمان هرچیزی از دستش رفته بود . بیشتر از هرزمانی که فکرشو بکنید اونجا بود . هزاران ماشین از روبروش رد شده بود ، هزاران فرد که تو اون ایستگاه هم ایستگاهیش بودن  سوار اتوبوسهایی که میخواستن شده بودن و اون هنوز همونجا بود  و امید داشت . امید داشت که اتوبوس میاد . 

«و پسرک هنوز امید داره که هر آن ممکنه اتوبوس بیاد » 

 
۱ دیدگاه

نوشته شده توسط در 4 آوریل 2013 در Uncategorized

 

یک یا هیچ

تنها چیزی که وجود داشت یه کویر خالی بود ، پر از شن و سنگ و موجوداتی که از شدت گرما جرات بیرون اومدن از سوراخای خودشونو نداشتن .حتی اون لحظه شاید گرمترین زمانی بود که اون بیابون به خودش دیده بود . شاید تو اون بیابون یه مارمولک بودن بهترین گزینه بود . پسرک قد بلند با موهای مشکی کوتاه داشت و جلوتر از دختر راه میرفت ، دختر هم حتی توان اینو نداشت که موهای قهوه‌ایش که تا شونه هاش هم نمیرسید رو کنار بزنه . حتی نفس کشیدن براشون سخت ترین کار دنیا بود . 1 سالی بود که همو میشناختن و خیلی قبلتر ازون  همدیگر رو زیر نظر داشتن و آشنایی باهم بهترین اتفاق زندگیشون بود ، حداقل چیزی که فکرشو میکردن . کفشای پاره شده‌ی دختر و گرما اتفاق خیلی بد اونوقع نبود ، کسی از گرما قرار نبود بمیره اما از گشنگی چرا . شاید اگه چن ساعتی فقط زنده میموند میتونست بقیه‌ی روزای زندگیش هم ببینه . آرزویی که تمام دلمشغولیِ پسر و دختر بود .

تپه‌های کوتاهی دورشون بود که حتی سایه‌ هم از خودشون نداشتن ، دختر چشمایی رو میدید که اونارو لحظه به لحظه نیگاه میکنن ،و شاید در مورد اونا حرف میزدن و بهشون میخندیدن . لحظه به لحظه فکرایی که تو سرش میگذشت زیاد میشدن. فکر خاطره‌های خوبی که با هم داشتن ، تصمیمایی که با هم گرفته بودن ، شب‌هایی که با هم بودن و مستی‌هایی که با هم داشتن . یادش بود که هفته‌ی گذشته کنار هم خوابیده بودن و پسر وعده داده بود که میخوام مادرم رو ببینی ، مطمئن بود که از دختر از مادرش خوشش میاد . 

حتی فکر اولین قراری که باهم داشتن رو نمیتونست از فکرش دور کنه ، وقتی که به خاطر بارون 45 دقیقه ای دیر رسیده بود و پسر تو کافه رنگ و روش پریده بود و وقتی حرف میزد کلمه‌هاش میلرزید . همیشه به خاطر این جریان پسر رو مسخره میکرد . 

تو همین فکرا بود که روی زمین افتاد ، گرما اذیتش نمیکرد ، اما گشنگی بود که امان اون رو بُریده بود . شاید با این وضعیت یک ساعتی هم نمیتونست دووم بیاره  و پسر هم به دنبال اون از گشنگی تلف میشد . شاید اگه کوچیکترین چیزی بود که میخوردن زنده میموندن . چشمایی که رو تپه‌ها میدید براقتر شده بودن و هزلحظه بهش نزدیکتر میشدن . در یک آن انرژیش برگشت و گفت » عزیزم فکر کنم دیگه چیزی نمونده باشه تو جلو تر برو و من الان میام » پسر سری تکون داد و به راهش ادامه داد ، دختر هم به سختی روی پاش ایستاد و دنبال «عزیز»ش راه افتاد سرعتش رو زیاد کرد تا به نزدیکترین فاصله به پسر رسید . 

چاقویی که از قبل آماده کرده بود رو با همه‌ی قدرتی که داشت تو گردن پسر فرو کرد ، پسر روی زمین افتاد و هیچی نمیتونست بگه ، خون از گردنش فواره میزد و دختر برای اینکه عشقش دیگه زجری نکشه با سنگی با تمام قدرت روی سرش کوبوند . دیگه واقعا پسر مرده بود . 

گوشت ِ ماهیچه‌ی دستش رو کوچیکک کوچیک میکَند و به زور قورت میداد ، نیم ساعتی اینطور تحمل کرد و وقتی که دید انرژیش برگشته به راهش ادامه داد . دیگه اون چشمای ترسناک رو نمیدید و میدونست که رهایی از این کویر نزدیکه . 

 
4 دیدگاه

نوشته شده توسط در 3 آوریل 2013 در Uncategorized

 

یـــــک

سرش رو رو میز گذاشته بود ، دیگه خسته شده بود از نوشتن ، یا شاید هم بهتره که اسمشو ننوشتن میزاشت .  تنفر از خودش تمام وجودشو گرفته بود ، حس خیلی بدی بود .  حس بی مصرف بودن ، حس بی استعداد بودن ، حس نابود شدن .

زمانی اراده میکرد و مینوشت ، بدون وقفه ، بدون خط زدن . مینوشت و عالی مینوشت . اما دیگه حتی یک جمله هم نمیتونست بنویسه .

همینطور که سرشو گذاشته بود رو میز یه حسی بهش گفت که این دفعه میتونی ، تو میتونی شروع کنی ، فقط کافیه اراده کنی .

سرش رو از رو میز برداشت . به طرف روشویی‌ای که گوشه‌ی اتاقش بود رفت ، آبی به سر و صورتش زد و قیافشو تو آینه دید . انگار سالها بود که خودشو تو آینه ندیده بود . یه غریبه بود با خودش، یا شاید هم مدتها بود که راجع به خودش فکر نکرده بود . راجع به کارایی که کرده بود و کارایی که داشت میکرد.

کاش به خودش فکر میکرد ، کاش یک خودخواه بود ، کاش همرو از جلو راهش کنار میزد تا فقط به هدفش برسه . اما عرضه‌ی این کارهارو هم نداشت …

توی آینه چهره‌ی یک مرد ِ سی و چهار ، پنج سالرو دید . مردی که استخون گونه هاش زده بود بیرون و ریشهای بور رنگش چن روزی بودن که تراشیده نشده بودن .

دوباره سمت میز کارش رفت و روی صندلی آهنی نشست، تا خواست  شروع کنه ، با خودش گفت که» نه این دفعه فرق داره . این دفعه باید جور دیگه شروع کنم تا بتونم شروع کنم . »

از جاش پاشد و چن  دوری تو اتاق کوچیکش با دیوارای سفیدی که همیشه ازش متنفر بود زد ،نگران  به سمت تخت رفت،  از زیر تخت یک جعبه‌ی چوبی قدیمی رو دراُورد و درشو باز کرد ، به جز یه سری کاغذ و عکس چیزی توش نبود . تا اینکه به جعبه‌ی یک خودنویس قدیمی اما کار نکرده رسید . اون فقط یه قلم نبود ، آینه‌ی اشتباهای گذشتش  و صندوقچه‌ی خاطراتی  که داشت بود . شاید تنها شِیء  با ارزش زندگیش همون بود .

خودنویسش رو آماده کرد و دوباره سمت  میز رفت و  نشست .

خودنویس رو روی کاغذ گذاشت ، انتظار داشت که این بار بدون هیچ تلاشی اون داستانی که میخواد رو مینویسه .

اما دوباره هیچی نتونست بنویسه .

کلمه‌ها و جمله‌ها همشون واسش بی معنی بودن .

بغض تک تک اعضای بدنشو گرفته بود ، همه چی واسش بی معنی بود دیگه . انگار این ابر سیاهی که هیچ وقت نمیبارید ، قرار نبود از بالا سرش کنار برن .

لباسهاش رو عوض کرد و از آپارتمان کوچیک و قدیمی استیجاریش  بیرون رفت . تنها به امید یک معجزه بود …

 
بیان دیدگاه

نوشته شده توسط در 17 فوریه 2013 در Uncategorized