سرش رو رو میز گذاشته بود ، دیگه خسته شده بود از نوشتن ، یا شاید هم بهتره که اسمشو ننوشتن میزاشت . تنفر از خودش تمام وجودشو گرفته بود ، حس خیلی بدی بود . حس بی مصرف بودن ، حس بی استعداد بودن ، حس نابود شدن .
زمانی اراده میکرد و مینوشت ، بدون وقفه ، بدون خط زدن . مینوشت و عالی مینوشت . اما دیگه حتی یک جمله هم نمیتونست بنویسه .
همینطور که سرشو گذاشته بود رو میز یه حسی بهش گفت که این دفعه میتونی ، تو میتونی شروع کنی ، فقط کافیه اراده کنی .
سرش رو از رو میز برداشت . به طرف روشوییای که گوشهی اتاقش بود رفت ، آبی به سر و صورتش زد و قیافشو تو آینه دید . انگار سالها بود که خودشو تو آینه ندیده بود . یه غریبه بود با خودش، یا شاید هم مدتها بود که راجع به خودش فکر نکرده بود . راجع به کارایی که کرده بود و کارایی که داشت میکرد.
کاش به خودش فکر میکرد ، کاش یک خودخواه بود ، کاش همرو از جلو راهش کنار میزد تا فقط به هدفش برسه . اما عرضهی این کارهارو هم نداشت …
توی آینه چهرهی یک مرد ِ سی و چهار ، پنج سالرو دید . مردی که استخون گونه هاش زده بود بیرون و ریشهای بور رنگش چن روزی بودن که تراشیده نشده بودن .
دوباره سمت میز کارش رفت و روی صندلی آهنی نشست، تا خواست شروع کنه ، با خودش گفت که» نه این دفعه فرق داره . این دفعه باید جور دیگه شروع کنم تا بتونم شروع کنم . »
از جاش پاشد و چن دوری تو اتاق کوچیکش با دیوارای سفیدی که همیشه ازش متنفر بود زد ،نگران به سمت تخت رفت، از زیر تخت یک جعبهی چوبی قدیمی رو دراُورد و درشو باز کرد ، به جز یه سری کاغذ و عکس چیزی توش نبود . تا اینکه به جعبهی یک خودنویس قدیمی اما کار نکرده رسید . اون فقط یه قلم نبود ، آینهی اشتباهای گذشتش و صندوقچهی خاطراتی که داشت بود . شاید تنها شِیء با ارزش زندگیش همون بود .
خودنویسش رو آماده کرد و دوباره سمت میز رفت و نشست .
خودنویس رو روی کاغذ گذاشت ، انتظار داشت که این بار بدون هیچ تلاشی اون داستانی که میخواد رو مینویسه .
اما دوباره هیچی نتونست بنویسه .
کلمهها و جملهها همشون واسش بی معنی بودن .
بغض تک تک اعضای بدنشو گرفته بود ، همه چی واسش بی معنی بود دیگه . انگار این ابر سیاهی که هیچ وقت نمیبارید ، قرار نبود از بالا سرش کنار برن .
لباسهاش رو عوض کرد و از آپارتمان کوچیک و قدیمی استیجاریش بیرون رفت . تنها به امید یک معجزه بود …